رستخیز عام
سدرة المنتهی
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام

قیامت غارت

امان از دل زینب!

درست همان جا که گمان می بری انتهای وادی مصیبت است آغاز مصیبت تازه ای است، سخت تر و شکننده تر.

اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسب ها بی محابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازند.

بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.

کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم می پاشی و متلاشی می شوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و عقب مانده و درجازده مکتب توست.

پس می ایستی، دندانهایت را به هم می فشاری و خودت را به خدا می سپاری و فقط تلاش می کنی که نگاه بچه ها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.

و ذوالجناح... هر چند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی،  هر چند که پر و بال خونینش  خود دفتر مصیبتی است که هزاران داغ را تداعی می کند، هر چند که بچه ها دوره اش کرده اند و سکینه به یالش آویخته، اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آن سوی میدان می گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند غافل می کند، خود نعمت بزرگی است.

در آن سوی دیگر سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان تکثیر می کنند و کار به انجام می رسد اما مصیبت، نه.

گله های وحشی غارت چماق هایشان را دور سر می چرخانند و صدای طبل و دهل، صدای هلهله و فریاد، صدای سم اسبان و بوی دود دلت را فرو می ریزد و تن بچه ای کوچک داغدیده را می لرزاند. تا به خود بیایی و چاره ای بیندیشی آتش از سر و روی خیمه ها بالا رفته.... باور نمی کنی! این مرتبه از پستی و قساوت را حتی از این گرگان روباه صفت نامرد که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاه هایشان، نمی توانی باور کنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است که از هر سو زبانه می کشد و این دود است که چشمها را می سوزاند و نفس را تنگ می کند و این حضور چهره به چهره دشمن است  و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچه هاست که: « عمه جان! عمه جان! چه کنیم به کدام سمت برویم؟...» کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش و دشمن خالیست؟ در بیابانی که دشمن همه جای آن چنگ انداخته به سوی کدام مقصد، به امید کدام مأمن می توان فرار کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش سوزنده تر نباشد؟!

اینک تو مانده ای و بهت زده به اطراف نگاه می کنی و نمی دانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی. اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشی؟ به خاموش کردن آتش لباس هایشان بپردازی؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فروافتادن نگه داری؟ به آنکه گلیو از زیر بیمارت به یغما می کشد هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببری؟ این بوق و کرنا و طبل و دهل و هلهله دشمن، این گرگها که با چشمهای دریده بره های شیری را دوره کرده اند، این هجوم همه جانبه، این اسب ها که شیهه می کشند و بر روی دو پا بلند می شوند و فرود می آیند، این ضرباتی که با تازیانه و غلاف شمشیر و نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو و سر و صورت نواخته می شود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب می کند. مگر یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل برای سوختن و خاکستر شدن؟

آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه می فهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد. این فرار کودکان دختران از هراس هجوم سعبانه شماست نه برای دربردن دارایی کودکانه شان.

بچه های نفس بریده را فقط آب می تواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب چشمه امید کجاست جز اشک چشم؟! پس گریه کن! ضجه بزن. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز از اشکهایت برای ادامه حیات مدد بگیرند. گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن. چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه با شرم و رنج و تعب چهره خود را در پشت کوهسار جمع می کند. او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه های آتش گرفته را نمی تواند ببیند. آری چشم هایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود نمی تابد دیدنی نیست.

 افق نینوا خونین است و سرخی خورشید هر لحظه پررنگ تر می شود. تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته ای خورشید!

گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.

چه غروب دلگیری!

 دلگیر باد از این پس تمام غروب های عالم!

غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غم ها و اشک ها و خستگیها سایه بیندازد.

خورشید شرم زده خود را فرو کشید. اکنون دشمن آب را آزاد کرده است تا فرزندان زهرا از مهریه مادرشان سهمی داشته باشند. بچه ها با روی زرد و لبهای چاک چاک و گلوهای عطشناک مقابل ظرف های آب نشسته اند و گریه می کنند و در این میانه لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه می کند: « هَل سُقِیَ اَبی اَم قُتِلَ عَطشانا؟»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,
ارسال توسط مجتبی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 19188
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1